دلم برای شیطنتهای مدرسه تنگ شده است
گفت و گو با آتوسا صالحی، نویسنده و مترجم
آثار صالحی جوایز ارزشمندی از قبیل كتاب سال كانون و دیپلم افتخار جشنواره مطبوعات را برایش به ارمغان آورده است. او در روزنامهها و مجلههای بسیاری فعالیت كرده است.برخلاف بیشتر مصاحبهها، بحثهای تخصصی و پیچیده ادبی را كنار گذاشتیم و دوستانه صحبت كردیم.
خانم صالحی، چه خبر؟
الان دارم روی سه داستان دیگر از مجموعه داستانهای «قصههای شاهنامه» كار میكنم برای نشر افق: ایرج و جمشید و خسرو. امیدوارم برای نمایشگاه بینالمللی كتاب، كارها آماده شود.
برویم سراغ سۆالهای دیگر. در سالهای مدرسه چطور شاگردی بودید؟
(با خنده) آب زیركاه بودم حسابی ولی خب، زرنگ هم بودم و نمرههایم خیلی خوب بود. خودم معمولاً از دور شیطانی میكردم و بقیه را میفرستادم جلو، درسهای ریاضی و فیزیك را دوست داشتم و از درسهای حفظ كردنی مثل زیستشناسی، خیلی بدم میآمد. جالب این كه ادبیات هم اصلاً دوست نداشتم.
حتماً از حفظ كردن سالهای تولد و وفات شاعران و نام آثارشان هم فراری بودید.
دقیقاً. از زندگینامهها و اسم كتابها و تاریخها بیزار بودم و همیشه فراموششان میكردم. برای تاریخها هم همیشه دنبال تقلب كردن سر امتحان بودم. یا روی میز مینوشتم یا روی دستم. خلاصه از هر راهی استفاده میكردم به جز حفظ كردن.
ساعتهای بعد از مدرسه را چطور میگذراندید؟
كتاب میخواندم. بزرگترین سرگرمیام كتاب بود. شعر حفظ میكردم. در سالهای راهنمایی، یك معلمی داشتم كه سركلاس، مشاعره راه میانداخت. من هم یك دفتر داشتم از شعرهایی كه آخرشان از الف تا ی بود. سراغ شعرایی میرفتم كه بقیه كمتر میشناختند، مثل خواجوی كرمانی و عراقی و غیره. من همیشه دنبال شعرهای سخت بودم كه آخرش مثلاً با ث تمام شود و بقیه به دردسر بیفتند. بعد از مدتی، معلممان فهمید و این كار را قدغن كرد. به جز این، اهل كارتون دیدن هم بودم.
اهل شیطنت و بازی با دوستانتان نبودید؟
چرا اتفاقاً. خیابانی كه ما در آن زندگی میكردیم، خیلی پهن بود و از بقیه كوچهها هم بچهها برای بازی به كوچه ما میآمدند. همه جور بازی هم میكردیم، لیلی، وسطی، دوچرخهسواری، اسكیتبازی، زو و هفتسنگ. من عین پسربچهها همیشه، سر زانوهایم زخم بود چون خیلی شیطان بودم. الان پسرهای خودم هم مثل آن سالهایم شدند. مخصوصاً پسر بزرگم كه همیشه سر زانوهایش زخم است.
با این حساب ، چه شد شاعر و نویسنده شدید؟
در دبیرستان دوستی داشتم به نام بهناز براتی. او سروش نوجوان میخواند و نخستین بار كه در این مجله برای خبرنگار افتخاری آگهی دادند، اصرار بهناز و متن شیرین آقای عموزاده خلیلی قانعم كرد در مسابقه شركت كنیم. خودم اصلاً رغبت نداشتم اما بالاخره متنی نوشتم و اتفاقاً هم من برنده شدم و دوستم بهناز، برنده نشد. بعد نخستین جلسه مجمع خبرنگاران افتخاری سروش نوجوان برگزار شد و من هم بهناز را به عنوان مهمان با خودم بردم. در آن جلسه بود كه من خیلی از چهرههای سرشناس ادبیات كودك و نوجوان را دیدم و با دوستانی مثل مژگان كلهر و شادی صدر دوست شدم. آن زمان، آقای فیروزان، مدیرمسئول سروش نوجوان بود. یك شورای سردبیری سه نفره هم داشت، متشكل از آقای بیوك ملكی، آقای فریدون عموزاده خلیلی و مرحوم قیصر امینپور.
بزرگترین سرگرمیام كتاب بود. شعر حفظ میكردم. در سالهای راهنمایی، یك معلمی داشتم كه سركلاس، مشاعره راه میانداخت. من هم یك دفتر داشتم از شعرهایی كه آخرشان از الف تا ی بود. سراغ شعرایی میرفتم كه بقیه كمتر میشناختند، مثل خواجوی كرمانی و عراقی و غیره.
نخستین اثری كه منتشر كردید چه بود؟
مجموعه شعری به نام «با اجازه بهار» كه نامش را هم مرحوم امینپور انتخاب كردند. كتاب را پیش چند ناشر بردم اما هیچ كدام نپذیرفتند. بعد فهمیدم تمام این ناشران، یك بررس دارند كه كار من هر جا میرود، آن را رد میكنند. چند سال بعد، درسال 1375 به تشویق مرحوم امینپور، خانم مهنوش مشیری كار را تصویرگری كرد. كتاب را بردم پیش ناشر نوپایی به نام «نشر نقطه». اتفاقاً بعد از مدتی هم ناشر از ایران رفت.
كتابم جایزههای مختلفی گرفت و نقدهای خوبی از آن منتشر شد. جالب این كه همانهایی كه كتابم را رد كردند، به آن جایزه هم دادند؛ مثلاً «كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان» كه كتاب را به عنوان كتاب سال انتخاب كرد.
ناشر، حقالتحریرتان را پرداخت كرد؟
نه. به جای حقالتحریر، از كتاب خودم به من هدیه داد! اما كتابم كتاب متفاوتی بود. شعرها و موضوعات جدید انتخاب كرده بودم. تصویرگریاش هم مثل بقیه كتابهای شعر كودك و نوجوان نبود. اصلاً كتاب بچگانهای نبود یعنی بزرگترها هم میتوانستند با آن ارتباط برقرار كنند. هنوز هم كتابم را در شعبههای مختلف كانون میبینم.
با این حساب، نخستین درآمد ادبیتان از انتشار كتاب نبوده.
نه. نخستین درآمدم، حقالتحریر چند مطلبی بود كه نخستین بار در سروش نوجوان از من منتشر شد. پولش 4500 تومان شد. من و مژگان (كلهر) همهاش را خرج كتاب و خوراكی كردیم. میرفتیم تهرانگردی و كلی پیادهروی میكردیم.
كاری كه شاید این روزها كمتر نوجوانها سراغش بروند.
الآن دیگر نمیشود. كلی حرف میزدیم و پیاده میرفتیم، برنامه میچیدیم و نقشه میكشیدیم و رۆیاپردازی میكردیم. خیلی خوش میگذشت. سراغ شیرینیفروشها میرفتیم. سر به سر ساندویچی كنار سینما صحرا میگذاشتیم. زندگی خوبی داشتیم. دلم گاهی برای آن روزها تنگ میشود.
حالا كه حرف سینما شد، یك سۆال نیمه تخصصی بپرسم. میبینیم كه سالهاست سینماگران انگار نشستهاند ببینند چه كتابی گل میكند تا فوری فیلمش را هم بسازند. بهترین فیلم اقتباسی از یك اثر ادبی كه دیدهاید، چه بوده؟
سۆالتان كمی سخت است. در نوجوانی فیلم «ابله» از كتاب «داستایوفسكی» به همین نام را خیلی دوست داشتم. در سالهای اخیر، فیلم «ساعتها» براساس رمانی برگرفته از زندگی ویرجینیا وولف را هم خیلی دوست داشتم. فیلم «عشق من هیروشیما» هم به نظرم موفق بود.
از ادبیات كودك و نوجوان چطور؟
اغراق نیست اگر بگویم هیچ فیلمی را دوست ندارم. همیشه هم فیلمهایی از این دست را دیدم و همیشه هم پشیمان شدم. البته به نظرم فیلمسازان هم تقصیری ندارند. سراغ آثار درجه دوم میروند. مثل بازیهای گرسنگی. چون پرداختن به آثار شاخص ادبی جسارت میخواهد و شاید هم در گیشه فیلم موفقی از كار درنیاید.
شاید اگر كارگردانان، خودشان مۆلف باشند، كیفیت آثار سینمایی اقتباسی از ادبیات بیشتر شود.
اگر كارگردان بیشتر مسألهاش ادبیات باشد تا صنعت سینما و فروش گیشه، كار موفقتری ارائه میدهد.
بخش ادبیات تبیان
منبع: ایران